به اندازه‌ی ساعتی رفته بودم پیش‌شان برای شام.

موقع خداحافظی بابا پرسیدند همراهت بیایم؟

گفتم که با ماشین آمده‌ام، که نیازی نیست.

آمدند جلو، مرا در آغوش کشیدند، بیشتر از یک خداحافظی ساده به درازا کشید این آغوش.

در گوشم گفتند خدا حفظت کند.

ترسیدم شاید.

نکند بابا خواب دیده‌اند باز و خواب‌های بابا هیچ وقت بی‌دلیل نبود.

من قرار است بمیرم؟ 

اگر بیشتر در آستانه در می‌ماندم بغضم رها می‌شد و نمی‌دانم چرا.

دلم برای پدری سوخت که شاهد رفتن فرزندش باشد،شاهد مرگ او.





سیب گاززده‌ی کرم خورده

خورشید که داغ‌تر می‌تابد، اسنپ که گران می‌شود

چهارشنبه‌های که محبوب نمی‌شوند

خداحافظی ,آغوش ,بمیرم؟  ,نبود ,آستانه ,می‌ماندم ,قرار است ,من قرار ,نبود من ,بی‌دلیل نبود ,است بمیرم؟ 

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مجله خودرو کالاپلاس | لوازم یدکی کالاپلاس | فروشگاه آشپزخانه من میزکانتر تاجدار ، میزسمپلینگ ،ابزار سمپلینگ دلنوشته های بارانی من HelliFull انجمن ورزش های رزمی صنعت آب و برق خوزستان یک جلسه ملاقات با فیلم و سریال آموزش آشپزی